این روزا خیلی دلم خسته شده از روزگار نامرد .
داره بد باهام تا می کنه کسی رو خواستن
و نرسیدن بهش مثل بدترین ضربه های تبر به
درخته. نمی خوام مثل یه درخت بشکنم
مرگ روزام رو بینم و خسته از روز و شب بشم
بشینم تنها و بی یار.
حتی نتونم با مادر دلسوز و نازم درد دل بکنم
چه باید بکنم از خدا شکایت بکنم یا از بنده خدا .
میدونم شاید کفر باشه / ولی به خود خدا قسم
اگر من خدا بودم. نمیذاشتم حتی یک نفر
به من احتیاج پیدا می کرد .
کاری میکردم همه عشقا بدون هیچ دردسری
به هم برسن باهم باشن و فقط خوبی بین
عشقهای واقعی ماندگار میشد .
خودمم فکر میکنم چیز زیادی نیست
از خدا خواستن که به عشق زیبا رسیدن
رو به همه ارزانی ببخشه . چون استادی میگه
خدایمان گناهکارترین عشقها را هم
به سوی خود میخواند و گناهانشان را میبخشد ...